Sunday 29 May 2011

گل بکاریم بیا! تا مجال علف هرز فراهم نشود.بی گل آراییِ ذهن، نازنین!هرگز آدم، آدم نشود


بر سر گوری نوشته بود، عمر این یک ساعت بود



 ذهن ما زندان است...
ما در آن زندانی...
قفل آن را بشکن...
در آن را بگشای...
و برون آی ازین دخمه ي ظلمانی...
نگشایی، گل من!
خویش را حبس در آن خواهی کرد...
همدم جهل در آن خواهی شد...
همدم دانش و دانایی محدوده ي خویش...
و در این ویرانی...
همچنان تنگ نظر می مانی...
هر کسی در قفس ذهنیِ خود، زندانی است...
ذهنِ بی پنجره، دود آلود است...
ذهنِ بی پنجره، بی فرجام است...
بگشاییم در این تاریکی، روزنه ای...
بگذاریم زِ هر دشت، نسیمی بوزد...
بگذاریم ز هر موج، خروشی بدمد...
بگذاریم که هر کوه، طنینی فکند...
بگذاریم ز هر سوی، پیامی برسد...
بگشاییم کمی پنجره را...
بفرستیم که اندیشه، هوایی بخورد..
و به مهمانی عالم برود...
گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم...
بگذاریم به آبادی عالم قدمی...
و بنوشیم ز میخانه ی هستی قدحی...
طعم احساس جهان را بچشیم...
و ببخشیم به احساس جهان، خاطره ای...
ما به افکار جهان درس دهیم...
و ز افکار جهان، مشق کنیم...
و به میراث بشر...
دِین خود را بدهیم...
سهم خود را ببریم...
خبری خوش باشیم...
و خروسی باشیم...
که سحر را به جهان مژده دهیم...
نور را هدیه کنیم...
و بکوشیم جهان...
به طراوت و ترنم...
تسکین و تسلی برسد...
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان...
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق...
در قلب زمین...
ذهن ما باغچه است...
گل در آن باید کاشت...
و نکاری گل من!...
علف هرز در آن می روید...
زحمت کاشتن یک گل سرخ،...
کمتر از زحمت برداشتنِ....
هرزگی آن علف است..
گل بکاریم بیا...!
تا مجال علف هرز فراهم نشود

...
بی گل آراییِ ذهن...
نازنین!
نازنین!
نازنین!
هرگز آدم، آدم نشود

...

زنده یاد استاد مجتبی کاشانی
(م.سالک)