Saturday 22 January 2011

شب یلدای حزن یار


دلی‌ که شکست، دیگر ماندنی نیست.

دلی‌ که عزادار عشق شد، مسافر رهگذر دنیا میشود.

زمین برایش قفس است و زمینیان یاد آور کوچکی و حقارت دنیا

عشق بدون معشوق مرا بس. عزادار عشق بودن تا به کی‌؟

عمرم در انتظار و بی‌ قراری رویش گذشت

در دل‌ شکسته‌ام طوفان غم بپاست اما لبخند میزنم تا نامحرم، عریان نبیند راز دلم را

شب با تمام وسعتش از سکوت ناله‌هایم به لرزه افتاده

جراحت عشقش، طپش قلب

و نفس روح را نشان رفته

وقتی‌ سینه از غمش می‌سوزد رو به آسمان میکنی‌ و او فریاد سکوتت را

میشنود که می‌گویی دوزخت فردا بود، پس سوزاندن امروزت از چه روست؟

اگر غرور نبود چشمهایم باید به جای زبان سخن می‌راند

دل‌ بسی‌ کوشید که فراموشت کند ولی‌ بی‌چاره ندانست گذری نیست هوایت

به چشمان همیشه تبدارم سپرده‌ام که شب را بنوشد اما هشیار باشد از خواب

گامهایم فهمیده اند که باید در سکوت، بدون لرزش قدم بردارند که مبادا بر دل‌ کسی‌ ترکی افتد

آسمان هم دیگر قادر نیست که بار این امانت را تحمل کند

قرعه به نام مستان هشیار و دل‌‌های دیوانه افتاده
.
.
.از قافله جا مانده ام، دستم بگیر و پروازم ده
فلاور
دوم بهمن ۱۳۸۹
.
 ...


تقدیم به مادر شهيدان "مجيد و محسن صادقي" که پنجشنبه گذشته هنگام اذان ظهر در حین انجام غبار روبي مزار فرزندان شهيدش در حالیکه وضعيت جسمانی مساعدی داشت، به صورت ناگهاني جان سپرد

روحشان شاد


Friday 14 January 2011

اعجاز نسیم سحر

"ای همیشه از همه نزدیکتر، عود محبت سوزانده‌ام تا شاید دلم به نور معرفتت افروخته شود"
فلاور





رفاقت و عشق به او آنچنان بر دل‌ نشست که اگر جان هم بر لب بیاید، عشقش از دل‌ نرود. او تنها رفیقی است که شایسته عشق است، بیکران عشق می‌ورزد و بجاست که ما هم به جای رفیق بازی، رفیق یاری او و یاران مخلصش باشیم. به نقلی به جای رفیق بازی، رفیق یاری بودن عین رفاقت است و اصلا رفیق یاری، زکات مردانگی و جوانمردی

خودش می‌‌فرماید:

به آنها که به زمین دل‌ بسته اند بگو: چه کسی‌ سزاوارتر از من برای دوستی‌؟

من همان دوستم که جودم، نه بخل

من همان دوستم که صبرم، نه عجز

من همان دوستم که هرگز از فضل و کرم برنگشتم

من همان دوستم که در رحمت بر نارفیقانم تا آخرین لحظات نبندم

من همان دوستم که یارانم با یاد کردنی از من قلب و وجودشان آرامش گیرد

و دلهایشان مملو از نور و امید

و ایمان حقیقی‌ به من، وجودشان را سرشار از شادی

و توکل و تکیه بر من در هنگام مصائب و سختی ها، راه را بر آنها هموارتر خواهد ساخت
فلاور


Thursday 13 January 2011

نوشدارو


چیست آن در لب شیرین ِ تو؟ جان ای ساقی

بستان جانم و آنم بچشان ای ساقی

باده پیش آر که در پای تو در خواهم باخت

حاصل ِ کارگه کون و مکان ای ساقی

درد ِ هجران ِ عزیزان به جهان چند کشیم

همه رفتند، خدا را تو بمان ای ساقی

تا سرانجام ِ دل ِ خون شده چون خواهد بود

سرنوشتی ز خط جام بخوان ای ساقی

دور ِ کجدار و مریز است و دلم می لرزد

چون توان زیست چنین دل نگران ای ساقی

نه دلی ماند و نه دینی ز پی ِ غارت عشق

آه از این فتنه که برخاست،امان ای ساقی

رستمی بر سر سهرابِ یلی می گرید

نوشداروی امیدی برسان ای ساقی

چشم مستت چه طلب می کند از سایه؟ بگو

به فدای لب شیرین تو جان ای ساقی

غزل زیبایی از هوشنگ ابتهاج


آدمهای ساده را دوست دارم.همانان که بدی هیچکس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند...آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است

آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب " آدم " می دهند!...ه

Saturday 8 January 2011

از پا نمی نشینم تا روشنایی را ببینم



برپا ایستاده ام
تا پگاه را ببینم
با عینک گمانم
و تاریکی را
به روشنایی مبدل کنم
بامداد کوچکم
و بیداری را در شب آغاز کنم
با صدای ز نگ ساعتم
و شب را
در بیداری
به روزی درخشان برگردانم
با مهتابی اتاقم
و تا زندگی را باور کنم
در حضور مداومش
برپا ایستاده ام
تا هوا باقی است
تا عشق باقی است
تا آزادی باقی است
و از پا نمی نشینم
تا
روشنایی را ببینم
تا سرود خوش آهنگ عشق را
بشنوم
تا حقیقت
این گوهر یگانه را بیابم
برپا ایستاده ام
تا گمانداران حقیقت را بگویم
شما که چون کودکان دبستانی شادی می کنید
آیا مفهوم ستاره را می دانید
آیا گستردگی آسمان را می شنوید
آیا حرارت خورشید را می خوانید
برپا ایستاده ام
تا آرزومندان حقیقت را بگویم
چرا دل به وهم پندار سپرده اید
و بر دانایی و بیداری مرده اید
آنگاه که با خود خلوت می کنید
و حقیقت را در دستهای بزرگ خود
محبوس می پندارید
نمی بینید
که دستهای شما باز است
و چون فکر من خالی است
و ذهن شما
بازار پر رونقی است
که هر لحظه
دل به کالایی می دهید
و جاذبه اشان را نمی رهید
و اگر چه دلدادگی را بارها آزموده اید
و به سواسش کشانده اید
گمراهی را دل نمی نهید
بر جای مانده ام
تا بگویم
ذهن
سرطانی غده ایست بدخیم
که شما را قربانی خواهد کرد
در برابر فکری که باور ندارید
در مصاف آیینی که باطل می شمارید
و در دفاع از حرمتی
که جان برسر آن می گذارید
هنگامی که گلها را به دار می آویزند
و
پرندگان را
از قفس به مسلخ می برند
تا سخن از بیداری نشنوند
هنگامی که روزنه های کوچک سقف را می گیرند
تا کمانه های نور را نبینند
زندگی را چه می دانید
گوییا
آنچنان به تاریکی خو گرفته اید
که روشنایی را ناقوس مرگ می پندارید
و از آمدن آن بیم دارید
زندگی سرودی نیست
که تکرارش کنم
زندگی شاعری نیست
که با اندیشه و آیینم
به دارش بیاویزم
و با نگاهش بستیزم
زندگی شعر من است
از معنا می کاهمش
تا بمانم
با ترس و گمان نمی خواهمش
همانگونه که
هست
قرنها پاس می دارمش
و بکر
نگهمیدارمش
و با کمانه ی نور
به یاد می آرمش
و به جهان می سپارمش
من فرزند تسلیمم
خشونت را غریزه نمی دانم
و زندگی را
آن طور می شناسم که هست

پیمان آزاد

Saturday 1 January 2011

ماست و خیار


کمی ماست خیار میخواهم

این زندگی بدون مزه از گلویم پایین نمیرود