Wednesday, 27 February 2008

غروب دلتنگي



دلم گرفته از اين روزها، دلم تنگ است

ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است

مرا گشايش چندين دريچه کافي نيست

هزار عرصه براي پريدنم تنگ است

چگونه سر کند اينجا ترانه خود را

دلي که با تپش عشق او هماهنگ است

هزار چشمه فرياد در دلم جوشيد

چگونه راه بجويد که روبرو سنگ است

خورشيد در پس کوههاي ستبر عزم رفتن دارد و من در غروب دلتنگي

دست پريشان دل را فشرده ام و سر بر شانه آشفتگي به دنبال زانوي محرمي مي گردم



نخلستان بني نجار کجاست ؟

حلقوم چاههاي آشنايش کو ؟


بهانه اي در حلقومم گره خورده است

بهانه اي که هجم هجومش تکلف کلامم را از هم پاشيده است