Monday 28 January 2008

بوى پيراهن يوسف



آقا يوسف، من اينجام، مى بينى يوسف، مى بينى چه كردى؟


من اين حرفهام را به كى بگم يوسف؟


تو گوش كى نجوا كنم، يوسف؟


اين انصافه؟ اين انصافه؟؟!! خوب، خودته را بمن نشون بده


خودتو بمن نشون بده


منكه ميدونم اينتو نيستى


اينتو نيستى


تو كجايى؟


تو شكم كوسه؟


من با اين دل چه كنم؟


من با اينحال چه كنم؟


من اين غصه را با كى تقسيم كنم؟


من با چه قوتى اينهمه راه را بيام، كه چى؟


ديگه دارم اذيت ميشم! ديگه وقتشه بخوابونم تو گوشت پسر! بچه جون من خستم


از من پيرمرد چه انتظارى دارى؟


خودت را بمن نشون بده! آخه من، با اين يه تيكه حلبى(پلاك) چى كار كنم؟


برين كنار! برين كنار! شما را به مقدسات بگذاريد ببينمش


بذارين تا چشمام جون دارند، ببينمش


آهاى يوسف! من اينجام




قسمتى از ديالوگ بوى پيراهن يوسف - اثر ابراهيم حاتمى كيا

Tuesday 22 January 2008

بيهوده مگذران

همت گهر وقت را ترازوست



زندگي يعني جاري شدن و به درياي ابديت پيوستن

زندگي يعني تلاش براي به هدف رسيدن

زندگي معناي خوب بودن است

زندگي نام نيك ازخود نهادن است

زندگي آبشار لحظه هاست

زندگي يادگار قصه هاست

زندگي سرشار از خوبيهاست


...

انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده



...

Thursday 17 January 2008

درسهای زندگی‌



زماني كه تسليم باشي؛ تمام هستي از تو حمايت ميكند.هيچ چيز با تو مخالف نخواهد بود. زيرا تو با هيچ چيز مخالف نيستي. خودت را بپذير؛ هر چه كه هستي. حتي اگر نقصي هم داري آن را بپذير. تنها آن هنگام قادري دست از جنگ با خودت برداري و آسوده باشي. زندگي يعني آموختن صلح. صلح با ديگران نه، با خودت. عشق يك تجربه هست ولي زبان بسيار مكار است. پس مراقب زبانت باش. سكوت را بر خودت تحميل نكن. هيچ چيز را بر خودت تحميل نكن. شادي كن؛ آواز بخوان. بگذار ذهنت خسته شود. آنگاه رفته رفته لحظات كوچكي از سكوت و آرامش واردت ميشود. توانايي عشق ورزيدن؛ بزرگترين هنر جهان است. اگر بتواني ديگري را همانطور كه هست؛ بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو واقعي است. وقتي با عشق به ديگري بنگري؛ او والا ميگردد و منحصر به فرد. هر گاه عاشق باشي احساس عجز كامل ميكني. درد عشق هم همين است. زيرا تو ميخواهي هر كاري را براي معشوقت انجام دهي اما ميفهمي كه كاري از دستت بر نمي آيد. اما عشق يعني همين كه تمام فكرت؛ خدمت به ديگري باشد حتي اگر از عهده ات بر نيايد. تو نميتواني انساني را تصاحب كني. زيرا او يك شخص است. تصاحب فقط با اشياء ممكن است. اگر هنوز به دنبال تصاحبي؛ عشق تو شهوت است. اگر نتواني با معشوقت ساكت بماني؛ بدان كه هنوز عاشق نشده اي. تنها راه كسب عشق؛ از طريق همين عشق ميسر ميشود. هر چه بيشتر ايثار كني؛ بيشتر ميگيري. والاترين انسان كسي هست كه با عزمي شكست ناپذير؛ انتخاب كند. هر موجودي؛ يك سرود الهي است. بي همتا؛ منحصر به فرد؛ تكرار نشدني و غير قابل مقايسه. اگر بتواني تماماً و يك دل عشق بورزي؛ از عمق دلت؛ زندگي تو سرشار از شادي و احساس ميشود. نه تنها براي خودت بلكه براي ديگران هم. اصلاً تو براي دنيا بركت و نشاط خواهي شد. اگر عشقي احساس نميكني؛ تظاهر نكن. سعي نكن نمايش بدهي كه عاشقي. حتي اگر خشمگيني بگو كه خشمگين هستي و باش. ولي حقيقي باش. زندگي يك مسابقه و رقابت نيست .پس دليلي هم براي مقايسه خودت با ديگران وجود ندارد. هيچكس نميتواند تو را تغيير دهد. تنها خودت قادر به تغيير خودت هستي. اصيل بودن و واقعي بودن نهايت زيبايي است. اصيل بودن يعني واقعي بودن. خنده هايت، گريه هايت، نفرتت و عشقت و همه زندگيت بايد واقعي باشد تا اصيل باشي. آنان كه طمع كارند؛ براي پر كردن احساس تهي بودنشان بارها و وزنه ها را با خود حمل ميكنند

Thursday 10 January 2008

بد میندیش



انسان تا زنده است، هم امید هست که نیکوکار شود و هم بید آن میرود که پشت بر نیکی‌ کند، لذا ثمری ندارد اگر نیکوکاران مغرور بر اعمال خویش شوند

غرور قسمتی‌ از بد اندیشی‌ است که به بد کرداری ختم خواهد شد و نهایتأ از آن انسان نیکوکار چیزی جز یک تصور خیالی از خود و غروری کاذب نخواهند ماند

مولا در خطبه صد و نود دو خود میفرماید: عبرت گیرید به آنچه خداوند با ابلیس انجام داد، در آنهنگام که اعمال و عبادات طولانى و تلاش و کوششهاى او را که شش هزار سال بندگى خدا را کرده بود و فقط به خاطر ساعتى تکبر ورزیدن بر باد داد ... او را از بهشت راند كه حکم خداوند در باره اهل آسمان و زمین یکى است


Tuesday 8 January 2008

روح مهاجر


در زندگي به جاي شناور بودن شناگر باشيم



نه در حالتي بمان . نه در جايي . همواره روحي مهاجر باش به سوي مبدا
به سوي انجا که مي تواني انسان باشي
به سوي انجا که مي تواني عاشق باشي . به سوي انجا که مي تواني از انچه هستي
و هستند فاصله بگيري و اين رسالت دائمي توست
...

Thursday 3 January 2008

نان و پنير و گردو


يكى از يادگاريهاى دوران دانشجويى و غربت، نان بود! حسابى هوس نان تازه و بوى نان تازه كرده بوديم و هر نانى ميخرديم بى بو و بى مزه تر از قبلى! بجاى حسرت خوردن آستين بالا زديم و حاصلش نان خوشمزه و تازه و خوش بوى ايرانى بود. كم كم نان جو و سبوس دار هم درست كرديم و هنوز به عادت گذشته روز هاى تعطيل نان تازه درست مى كنيم. غذاى سحر منهم رسما از همين نان و پنير و گردوست

اما در پخت این نان همه فکرم به این بود
که کسی‌ را گفتند: چگونه اي؟
گـفـت: نان خداي مي خورم، و
فرمان شيطان مي برم
...