Saturday 23 May 2009

خرمشهر


نه از کفر و نه از دين مي‌نويسـم

نه از مهر و نه از کين مي‌نويسـم

دلم خون است مي‌داني بـــــرادر

دلم خون است از اين مي‌نويسم

تا حالا فکر کردی تو گرمای ۵۰ درجه ی خوزستان، تو کوچه پس کوچه های خرمشهر دفاع کردن یعنی چی؟


تا حالا فکر کردی تو گرمای ۵۰ درجه، اسلحه و مهمات و آرپی جی روی دوش دفاع کردن، یعنی چی؟


تا حالا فکر کردی بدون مهمات کافی در مقابل یک لشگر تا دندان مسلح، ۳۴ روز مقاومت کردن یعنی چی؟

اصلاً تا حالا فکر کردی اشغال یعنی چی؟

شهر زمینی خرمشهر در دست دشمن افتاد، اما شهر آسمانی همچنان در تسخیر دلاورانى كه جان براى اين خاك دادند باقی ماند

خرمشهر مظهر همه تجاوز دشمن و مظهر همه استقامت ما بود. خرمشهر نيمه ي ديگري از خاک بهشت بود، آنجا که مردترين مردان روزگار خاک را به خون خويش غسل دادند

خرمشهر شهرى است در آسمان


اگر قطره باران بودم فرود آمدن را جاودانه ادامه می دادم



سلام بر قبرهاي بي‌مادر


خطوطى از كتاب آتش و خون در خرمشهر: كودكي را پيدا كردم كه گريه ميكرد، آن كودك معصوم پنداشت دستهايي كه به سوي او دراز شده است چون دستان پدر و مادرش سرشار از مهر و محبت است، اما آن دستها با خود اصول و ارزشهاي تجاوز و كينه را به همراه داشت. عاقبت آن دستها گردن آن كودك را با قدرت هرچه بيشتر فشرد و او را رها نكرد تا جان از پيكر پاكش بيرون رفت. آن كودك از خانوادهاي بود كه در منطقه خرمشهر نزديك مرز زندگي ميكردند و از ترس حمله عراق فرار كرده بودند... راوي: سروان سالم شكوري




ناله را هر چند مي‌خواهم که پنهان درکـــشم


سينه مي‌گويد که من تنگ آمدم فرياد کــــــن




Tuesday 19 May 2009

ساربان



يادت هست بابايى

از سپيدارهاى كنار راه كه با باد مى رقصيدند، با هم گفتيم

از سهراب كه گفتم، گفتى: ميخواهى دلم را بشكنى و گريه ام بياندازى؟

گفتم: نه بخدا! نه دخترم! اين روز ها كسى را دوست داشتيم

اين روزها دلتنگى

تنهايى! تنها! تمام عمر ما به همين سادگى گذشت

هر كه رفت پاره اى از دل و جان ما را با خود برد


...و اما بابايى

نيستش

نميدونم كجاست

چه ميكنه

ولي ميدونم كه ندارمش

هيچ وقت نخواستم كه تورو با چشمات به ياد بيارم

نمي خواستم كه تورو توي گمترين آرزوهام ببينم

نمي خواستم كه بي تو به ديوارا بگم هنوزم دوستت دارم

آخه توي هول و ولاي پريشوني تورو نداشتن

اي بي مروت

ديگه دلي ميمونه

كه جور دل كبوتر بتپه كه با شما از جون زندگيش بگه

بگه كه هنوز زنده است

هنوز زنده است


اگه صدا صداي منه

نفس اگه نفس تو

بذار كه اون خوش غيرتاش بدونن

كه دل

دل بابايي ديگه دل نيست

ديگه دل نميشه

نه ديگه اين واسه ما دل نميشه

Wednesday 13 May 2009

عشق در رداي فروتني وآرامش




عشق ورزي گرانبها ترين هديه خداوند به آدمي ايست ، چرا كه هرگز از آن كه بر او رحمت شده وعاشق است باز ستانده نخواهد شد.عشق در رداي فروتني وآرامش از كنارمان مي گذرد و ما ترسان از آن مي گريزيم يا چشم بر آن مي بنديم ، يا در پي آن مي رويم تا بر شرارت خود نام عشق نهيم . عشق تنها گلي است كه بي نياز از فرارسيدن فصول ، رشد مي كند و شكوفه مي دهد. شايد تاريكي آن قدرت را داشته باشد تا درختان و گلها را از چشم انسان نهان كند ولي نمي تواند عشق را از چشمان روح نهان نمايد عاشق چه بودن ، اصلي ترين مشكل آدمي است . اگر اين راه را برگزينيم، تا عاشق هر آنچه ممكن است باشيم ، مي بينيم اين همان عشق خدايي است و هيچ عشقي جز اين پايدار و قابل درك نيست