Saturday 22 November 2008

آزاد زیستن


زندگی يک آرزوی دور نيست؛
زندگی يک جست و جوی کور نيست
زيستن در پيله پروانه چيست؟
زندگی کن ؛ زندگی افسانه نيست

گوش کن ! دريا صدايت ميزند؛
هرچه ناپيدا صدايت ميزند
جنگل خاموش ميداند تو را؛
با صدايی سبز ميخواند تو را

زير باران آتشی در جان توست؛
قمری تنها پی دستان توست
پيله پروانه از دنيا جداست؛
زندگی يک مقصد بی انتهاست
هيچ جايی انتهای راه نيست؛
اين تمامش ماجرای زندگيست
...

Monday 10 November 2008

از عرش تا زمين



خدا عشق است . خدا حقيقت است. خدا زيبايي است
خدا خوبي است

عشق را بجوی ، وجودت را یکی کن و قلبت را « به رویایی سپار » که دو بال پرواز برای ورود به دنیای نیلگون و بیکران ِ احساسات انسانی باشد


روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست

وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست



بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت

امروز همه عرش زمین زیر پر ماست



بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز

می بینم اگر ذره ای اندر ته دریاست



گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد

جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست



بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید

بنگر که ز چرخ جفا پیشه چه برخاست



ناگه ز کمین گاه یکی سخت کمانی

تیری ز قضای بد بگشاد بر او راست



بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز

وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست



بر خاک بیافتاد و بغلتید چو ماهی

آنگاه پر خویش گشود از چپ از راست



گفتا عجب است این که ز چوبی و ز آهن

این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست



بر تیر نظر کرد و پر خویش بر آن دید

گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

...

Thursday 6 November 2008

اندیشه

از نیاز ماست اینجا زر عزیز ... ورنه زر، با سنگ سوده همبر است



ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن

از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن

روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن

بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن

گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن

پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد
زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن

صائب


Monday 27 October 2008

زندگی


پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون

پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا

اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز



زندگي مانند امانتي است به ما كه بايد با شناخت سفارشات حضرت حق و براي بهتر زيستن تلاش نموده و آن را در قالب فايل اعمال به صاحب اصلي برگردانيم كه سهم ما از آن عاقبت به خيري و جاودانه بودن درجهان ابدي باشد

...

Thursday 18 September 2008

نور عشق

به نیکی ها امر کن و خود نیکو کار باش، و با دست وزبان بدیها را انکار کن، وبکوش تا از بدکاران دور باشی، و در راه خدا آنگونه که شایسته است تلاش کن ، و هرگز سرزنش ملامتگران تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد.برای حق در مشکلات وسختی ها شنا کن،شناخت خود را در دین به کمال برسان، خود را برای استقامت در برابر مشکلات عادت ده،که شکیبائی در راه حق عادتی پسندیده است، در تمام کارها خود را به خدا واگذار، که به پناهگاه مطمئن ونیرومندی رسیده‌ای، در دعا با اخلاص پروردگارت را بخوان،که بخشیدن ومحروم کردن به دست اوست، و فراوان از خدا درخواست خیر و نیکی داشته باش.
وصیت مرا به درستی دریاب و به
سادگی از آن نگذر، زیرا بهترین سخن آن است که سودمند باشد، بدان علمی که سودمند نباشد، فایده ای نخواهد داشت،و دانشی که سزاوار یادگیری نیست سودی ندارد
نامه 31 نهج البلاغه

Friday 12 September 2008

جدی بودن، منیت، لبخند



خنده و لبخند دقیقا همان پایه ی عبادت است

جدی بودن هرگز عابدانه نیست و نمیتواند باشد

جدی بودن از منیت است بخشی از همان بیماری است

خنده و لبخند بی نفسی است



شاید انسانی‌ که بیش از دیگران لبخند میزند و میخندد بیشترین اندوه عالم بر دلش است اما با دادن نشاط و شادی به اطراف خود، محیط را پر نشاط و شاد می‌کند

...

Wednesday 27 August 2008

فرصت

زندگی چیزی برای گذراندن نیست،بلکه فرصتی است تا تو به چیزی در درونت برسی .زندگی در حاشیه نیست، بلکه در متن اتفاق می افتد و تو هنوز به این متن نرسیده ای. بیدارشو! به اندازه کافی وقت را تلف کرده‌ای.دیگر کافی است.بیدار شو ببین تو نیز هستی .این هستی را مغتنم بدان.چه می کنی ؟پول جمع میکنی؟ که چه بشود؟ که بتوانی توجه مرگ را از خود منصرف کنی؟ تو از دیگران بیشتر داری،پس خوشحالی!تو از دیگران کمتر داری،پس اندوهگین هستی!این بازی،مسخره است.معنای این بازی چیست؟ از این بازی،چه حاصل میشود؟ اگر همه پول های دنیا را هم در کاسه‌ی چشم حریصت بریزند، هنگام مرگ همچون گدایان خواهی مرد. این بازی مسخره همه را دروضعیت گدایی وبیچارگی کشته است.یکی به دنبال پول است؛ یکی به دنبال قدرت است؛ زیرا بازی احمقانه حماقت می آورد.به دنبال خود باش! تا متن وجود خویش را نخوانی، گرفتار بازی احمقانه ای. بیدار شو! حماقت بس است. از زندگی نردبانی بساز و بر بام دنیا شو.بر بام دنیا که با خدا را دیدار کنی.بیدار شو وببین چه میکنی وچرا. بیدار شو

قسمتی از کتاب ریشه ها وبالها


Wednesday 6 August 2008

معجزه عشق


ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان


ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان


دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان


...

Tuesday 29 July 2008

پیروزی نیکی‌ و محبّت بر پلیدی و سیاهی

Flo14wer



خسته از خشونت


جدال نور و سیاهی

دستانی در دعا

چشمانی خیره به آسمان

صدای گلوله

پر پر شدن گل

خون، قفس، گلوله، خشونت

خاک به خون نشسته وطن در انتظار طلوع ... طلوع کن

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/7/70/Sabine_women.jpg



The Intervention of the Sabine Women

مداخله زنان اهل سابین:‏ اثری است در سبک نئوکلاسیک از ژاک لویی داوید که با رنگ روغن خلق شد

تابلو «هرسیلیا»، همسر رومولوس رومی و دختر تیتوس تاتیوس، رهبر سابینی‌ها را نشان می‌دهد که میان همسر و پدرش شتافته و کودکانش را حائل آنها می‌کند. رومولوس که نیرومند تصویر شده‌است آماده‌است با نیزه خود تیتوس را که تقریباً عقب نشینی کرده‌است بزند اما مردد است. دیگر جنگجویان شمشیرهای خود را غلاف کرده‌اند

آسمان شهر را دود جنگ و خشونت سیاه و ابری کرده و زن خسته از جنگ و خشونت و خونریزی در بین مردان قرار گرفته، رومولوس و تیتوس آماده اند تا برای رسیدن به قدرت خونها بریزند اما در این بین زنان سابینی شجاعانه خود را میانجی جداکردن رومی‌ها و سابینی‌ها می‌کنند

ژاک لویی داوید برای خلق این اثر، نزدیک به ۴ سال از عمر خود را صرف کرد و از ۱۷۹۶ کار بر روی آن را آغاز کرد؛ زمانی که فرانسه پس از دوران حکومت وحشت و شورش ترمیدورین در حال جنگ با دیگر ملت‌های اروپایی بود. خود داوید نیز در آن دوران به دلیل حمایت از روبسپیر به زندان افتاده بود. بعد از اینکه همسر داوید که از او کدورت داشت در زندان به ملاقات وی آمد، داوید به فکر افتاد برای گرامی‌داشت همسرش این تابلو را با تِمی که نشان دهد عشق بر ستیزه پیروز می‌شود ترسیم کند. همچنین این تابلو را پیشنهادی برای از نو متحد شدن مردم بعد از دوران خونریزی جنگ می‌دانند

Thursday 17 July 2008

جايى که قلبم را جا گذاشته بودم

اينجا جايى است که قلبم را جا گذاشته بودم

در زير آسمان آبى و زمين پهناور زندگى ميکنم ولى قلبم فقط در اينجاست که همراه من است


اينجا خانه هميشگى قلب من است



عاشق ذره ذره خاک وطنم و بالاترين آرزويم آبادى و سرافرازى اين مرز پرگهر است

Friday 11 July 2008

به همين سادگي


اميدوارم به پرنده اي دانه بدهي، و به آواز يك سهره گوش كني وقتي كه آواي سحرگاهيش را سر مي دهد. چرا كه به اين طريق احساس زيبايي خواهي يافت، به رايگان. اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني هرچند خرد بوده باشد و با رويدنش همراه شوي تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد

Friday 20 June 2008

شراره‌های آتش و هیزم


دلم، پشت در این خانه اگر نسوزی ، از هیزم کمتری
...


إن أبابکر أرسل إلی علی یرید البیعة، فلم یبایع ،فجاء عمر و معه فتیلة. فتلقته فاطمة علی الباب. فقالت فاطمة: یابن الخطاب! أتراک محرّقا علیّ بابی؟! قال: نعم، و ذلک أقوی فیما جاء به أبوک
...

ابو بکر عده‌ای را به دنبال علی فرستاد، برای بیعت گرفتن

اما علی از بیعت سرپیچى كرد

پس عمر بیامد، در حالی که شعله‌ای آتش به دست داشت

پس در این هنگام فاطمه پشت در خانه‌اش عمر را دید

فاطمه گفت: اى پسر خطّاب! آیا تویى كه مى خواهى درِ خانه‌ام را بر من آتش زنى!؟

عمر پاسخ داد: آرى! این كار آنچه را كه پدرت آورده استوارتر مى سازد
...
______________________

- این روایت را أحمد بن یحیى بن جابر بن داود البَلَاذُری، معروف به البلاذری (المتوفى: ۲۷۹هـ) در کتاب «انساب الاشراف» جلد۱، صفحه۵۸۶ نقل کرده است. این کتاب از جمله منابع تاریخی معتبر اهل سنت است که در آن تاریخ صدر اسلام، امویان و عباسیان بیان شده است. بلاذری در این کتاب مدح امویان بسیار کرده است. «انساب الاشراف» به دلیل اهمیتش، از سوی ناشرین معتبر عربی در بیروت، قاهره و دمشق مورد بازنشر قرار گرفته است

دانلود کتاب «انساب الاشراف» (عربی) 

 من این نسخه را دیدم
______________________


از آن شبی که سوخت دَرِ خانه ؛ شعله اش

آتش بـــه فـــرش و عرش و زمین و فلک زده


آتـــش شـــراره‌های خــــودش را کـــــنار در

بــر بــــال زخــــم خــــورده آن شاپــــرک زده


بـــــانوی آسمانـــــی این خــــــاک را ؛ عدو

آخر چرا خدا ؟ به چه جـــــرمی کـتک زده ؟

سیدرضا موسوی ولا

Tuesday 10 June 2008

... پدر می‌دانست


پیامبر(ص) خود خبر میدهند از آزار و اذیتها

میفرمایند: فاطمة بضعة منّى من آذاها فقد آذانى

فاطمه پاره ی تن من است، هر که او را بیازارد مرا آزرده است



------------
منابع

انما فاطمة بضعة منّى یؤذینى ما اذاها
صحیح مسلم، ج ۴، ص ۱۹۰۲، باب ۱۵، ح ۹۵ و ۹۴ و ۹۳ ؛ صحیح مسلم، جز ۷، باب فضائل زهرا(س)، ۱۴۱، ۱۴۳ ؛ صحیح بخارى، جز ۵، باب مناقب فاطمه(س)، ح ۲۹.

-------------

انما فاطمه ابنتى بضعة منّى یؤذینى ما اذاها و ینصبنى ما انصبها
سنن ترمذى، ج ۵، ص ۶۹۸، ح ۳۸۶۹ ؛ الصواعق المحرقة، ص ۱۱۴

-------------


علي (ع) گفت: «يا رسول الله لَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الوَديعَةُ وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ وَ اخْلِسَتِ الزَّهْرَاءُ» اين وديعه‌اي بود كه از پيغمبر گرفت ؛ اما نگفت برگرداندم گفت: «يا رسول الله برگردانده شد». هر چه هست در اين صيغه‌هاي مجهول است
...
آن جمله‌اي كه كمر شكن است : گفت : وَ اخْلِسَتِ الزَّهْرَاءُ ؛ زهرا ربوده شد

Tuesday 27 May 2008

امید و نومیدی

خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آنرا کلید


به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید

بهر سو دست شوقی بود بستی
بهر جا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک آلود از تست

نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی

غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشه‌ی اندیشه را سوخت

دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
بسوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگانرا مومیائی
شوم در تیرگیها روشنائی

دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری

بهر آتش، گلستانی فرستم
بهر سر گشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است

Friday 23 May 2008

غروب اروند

دريايي زيستن


يادش بخير ديروزمان را که جاري چشمه ها . حسرت نگاهمان را داشتند


و بلنداي قله ها حقير عظمتمان


و امروز گرفتار کدامين قانون غير اساسي شده ايم


که چشمانمان ديدگان شيطان شده و بلنداي وجودمان


حقير نام و نانو فرياد از فردايمان

Thursday 22 May 2008

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم


در خرابات مغان نور خدا می‌بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا می‌بینم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می‌بینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم

کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می‌بینم

حافظ

...

Tuesday 22 April 2008

سکوت

از سخنهای عذب شکر طعم
در دهان زمانه نوش منم

لیکن از رد سمع مستمعان
با زبانی چنین خموش منم

در زوایای رسته‌ی معنی
مفلس کیمیا فروش منم
انوری



در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
حافظ

هیاهوی زبان دل در سکوت زبان عقل بگوش میرسد. این هیاهو راز نهفته دل را به طریقی که عقل نفهمد فاش می‌کند. از دیدگاه حافظ، وقتی هویت (یا "من") عاقل ما خاموش می‌شود، هویت دیگری (که گاه از آن به کودک یا طفل یاد می‌کنند) به صحبت می‌آید. آین کودک در درون ماست، ولی ما بعلت مصاحبت دائم با عقل او را نمی‌شناسیم

Sunday 20 April 2008

نیایش


بارالها

برای همسايه ای که نان مرا ربود نان

برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی

برای آنکه روح مرا آزرد بخشايش

و برای خويشتن خويش آگاهی و عشق ميطلبم

دكتر علي شريعتي

Friday 21 March 2008

NoRuz 2567 - 1387

Let us have a Prosperous and Peaceful New Year Together










Thursday 6 March 2008

آنانی که دریایی زیستند، مردابی نمی‌‌میرند

ديروز مي رفتيم و خاکي بوديم ، امروز مانديم و خاکستري شديم

ديروز با عشق مي جنگيديم ، امروز براي عاشقي

آنجا براي رزم هاي شبانه مي رفتيم ، اينجا براي بزمهاي عاشقانه

آن روز با هم به دشمن مي زديم ، اين روزها براي هم مي زنيم


ديروز از سيمهاي خاردار گذشتيم ، امروز از زر و سيم روزگار هرگز

آنجا در پشت خاکريز بوديم ، اينجا در پناه ميز

آنجا براي خدا کار مي کرديم ، اينجا کاري با خدا نداريم

ديروز جزيره مجنون را ديوانه کرديم ، امروز مجنون جزيره ايم

ديروز چه آسان جان مي داديم ، امروز چه آسان ايمان را

آنجا با خدا دست مي داديم ، اينجا خدا را از دست مي دهيم

آنجا براي شهادت سبقت مي گرفتيم ، اينجا براي رياست

آن روز از سه راهي شهادت گذشتيم ، امروز از دوراهي عافيت مانده ايم

...

Wednesday 27 February 2008

غروب دلتنگي



دلم گرفته از اين روزها، دلم تنگ است

ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است

مرا گشايش چندين دريچه کافي نيست

هزار عرصه براي پريدنم تنگ است

چگونه سر کند اينجا ترانه خود را

دلي که با تپش عشق او هماهنگ است

هزار چشمه فرياد در دلم جوشيد

چگونه راه بجويد که روبرو سنگ است

خورشيد در پس کوههاي ستبر عزم رفتن دارد و من در غروب دلتنگي

دست پريشان دل را فشرده ام و سر بر شانه آشفتگي به دنبال زانوي محرمي مي گردم



نخلستان بني نجار کجاست ؟

حلقوم چاههاي آشنايش کو ؟


بهانه اي در حلقومم گره خورده است

بهانه اي که هجم هجومش تکلف کلامم را از هم پاشيده است

نیایش



ای يگانه! ای بی همتا! ای شنونده بر سکوت من! ای آنکه در کائنات بزرگ خود بر انسانی همچون من دستور سجده داده ای! ای خدا! ای خدای مهربانی! ای خدای خوبی! ای خدای ارزن و گندم! ای دهنده نعمت آب! ای نقاش جهان و فلک! ای زنده کننده جان و روح بيمار من! ای خالق عقل و کمال! ای خدای بزرگ! ای رحمان! ای رحيم! تو را قسم به شب پر ستاره، تو را قسم به دل پاره پاره، تو را قسم به شهاب گريزان، تو را قسم به لحظه های برگ ريزان، تو را قسم به نگاه معصوم کودک، تو را قسم به شکوه باز شدن غنچه های پر اميد، تو را قسم به اشک توبه، تو را قسم به ستاره های دل انگیز، تو را قسم به دعای مادر! چنان ذکرت را بر زبانم جاری کن که حتی در بستر بيماری و در زمان گفتن هر آنچه که نمی دانم، فقط نام تو بر زبانم باشد بگذار چنان در روح و افکارم رخنه کنی که هيچ تارو پودی از من بدون تو شکوفا نگردد. چنان در درون روحم باش تا هر گام و حرکتی از من بوی خدا بدهد

Sunday 24 February 2008

خداهست

آسمان رابنگر

که هنوزبعد صد شب وروز

مثل آن روزنخست گرم وآبی وپرازمهربه مامی خندد

یازمینی راکه دلش ازسردی شبهای خزان نه شکست ونه گرفت

بلکه ازعاطفه سرشارترست

تابگوید که هنوز

پرامنیت احساس خداست

دوست من! دل به غم دادن وازیاس سخنها گفتن

کارآنها نیست که خدارادارند

بانگاهت به خدا چترشادی واکن

وبگوبادل خود که خداهست

خداهست

اوهمانیست که درتارترین لحظه ی شب

راه نورانی امید

نشانت داده

اوهمانیست که هرلحظه دلش می خواهد

همه ی زندگیت غرق امید شود

پشت هرکوه بلند درکنار دل تو

سبزه زاریست پرا زیاد خدا

ودرآن باز کسی می خواند

که خداهست

خداهست



Sunday 17 February 2008

ميهمانى

با گرسنگى و تشنگى خود در اين ماه،گرسنگى و تشنگىِ روز قيامت را ياد کنيد؛
به بزرگان خود احترام،و بر کوچک‏هايتان ترحّم،و به بستگانتان نيکى کنيد.زبانتان را نگه داريد؛
به يتيمان مردم، محبّت کنيد تا بر يتيمان شما محبّت ورزند


Friday 15 February 2008

هبوط



خدا، انسان، عشق: اين است "امانتي" که بر دوش آدم سنگيني مي کند


و اين است آن "پيماني"که در نخستين بامداد خلقت با خدا بستيم


و "خلافت" او را در کوير زمين تعهد کرديم


ما براي همين "هبوط" کرديم


و اين چنين است که بسوي او باز مي گرديم

...

عشق است و آتش و خون داغ است و درد دوری

با دوست عشق زیباست

با یار بی قراری

از دوست درد ماند و از یار یادگاری


Monday 11 February 2008

خان زند


هر جمعيت لايق حاکمي است که بر او حکومت دارد



مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند ..... خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد: ماجرا چيست؟


پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند



مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد : چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟


مرد با درشتي مي گويد: دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم


خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟

مرد مي گويد من خوابيده بودم!!!خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟



مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود

و سرمشق آزادي خواهان مي شود

...

مرد مي گويد : من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداري...! خان بزرگ زند



لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد : اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم


Thursday 7 February 2008

ستمگر نیز روزی کشته‌ی تیغ ستم گردد



تو خواهی نیک و خواهی بدکن امروز ای پسر کاینجا

عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد



مبین کز ظلم جباری، کم‌آزاری ستم بیند

ستمگر نیز روزی کشته‌ی تیغ ستم گردد

...

به اندیشیدن خطر مکن

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود

و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

...

Friday 1 February 2008

عشق آمد


عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست زمن باقی و دیگر همه اوست





وصیت نامه مولانا

شما را وصيت مي کنم به ترس از خدا در نهان و عيان

و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن

و کناره گرفتن از جرم و جريت­ها

و مواظبت بر روزه و نماز برپا داشتن

و فرونهادن هواهاي شيطاني و خواهش­هاي نفساني

و شکيبايي بردرشتي مردمان

و دوري گزيدن از همنشيني با احمقان و نابخردان و سنگدلان

و پرداختن به همنشيني با نيکان و بزرگواران

همانا بهترين مردم کسي است که براي مردم مفيد باشد

و بهترين گفتار کوتاه و گزيده است

و ستايش از آن خداوند يگانه است

Monday 28 January 2008

بوى پيراهن يوسف



آقا يوسف، من اينجام، مى بينى يوسف، مى بينى چه كردى؟


من اين حرفهام را به كى بگم يوسف؟


تو گوش كى نجوا كنم، يوسف؟


اين انصافه؟ اين انصافه؟؟!! خوب، خودته را بمن نشون بده


خودتو بمن نشون بده


منكه ميدونم اينتو نيستى


اينتو نيستى


تو كجايى؟


تو شكم كوسه؟


من با اين دل چه كنم؟


من با اينحال چه كنم؟


من اين غصه را با كى تقسيم كنم؟


من با چه قوتى اينهمه راه را بيام، كه چى؟


ديگه دارم اذيت ميشم! ديگه وقتشه بخوابونم تو گوشت پسر! بچه جون من خستم


از من پيرمرد چه انتظارى دارى؟


خودت را بمن نشون بده! آخه من، با اين يه تيكه حلبى(پلاك) چى كار كنم؟


برين كنار! برين كنار! شما را به مقدسات بگذاريد ببينمش


بذارين تا چشمام جون دارند، ببينمش


آهاى يوسف! من اينجام




قسمتى از ديالوگ بوى پيراهن يوسف - اثر ابراهيم حاتمى كيا

Tuesday 22 January 2008

بيهوده مگذران

همت گهر وقت را ترازوست



زندگي يعني جاري شدن و به درياي ابديت پيوستن

زندگي يعني تلاش براي به هدف رسيدن

زندگي معناي خوب بودن است

زندگي نام نيك ازخود نهادن است

زندگي آبشار لحظه هاست

زندگي يادگار قصه هاست

زندگي سرشار از خوبيهاست


...

انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده



...

Thursday 17 January 2008

درسهای زندگی‌



زماني كه تسليم باشي؛ تمام هستي از تو حمايت ميكند.هيچ چيز با تو مخالف نخواهد بود. زيرا تو با هيچ چيز مخالف نيستي. خودت را بپذير؛ هر چه كه هستي. حتي اگر نقصي هم داري آن را بپذير. تنها آن هنگام قادري دست از جنگ با خودت برداري و آسوده باشي. زندگي يعني آموختن صلح. صلح با ديگران نه، با خودت. عشق يك تجربه هست ولي زبان بسيار مكار است. پس مراقب زبانت باش. سكوت را بر خودت تحميل نكن. هيچ چيز را بر خودت تحميل نكن. شادي كن؛ آواز بخوان. بگذار ذهنت خسته شود. آنگاه رفته رفته لحظات كوچكي از سكوت و آرامش واردت ميشود. توانايي عشق ورزيدن؛ بزرگترين هنر جهان است. اگر بتواني ديگري را همانطور كه هست؛ بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو واقعي است. وقتي با عشق به ديگري بنگري؛ او والا ميگردد و منحصر به فرد. هر گاه عاشق باشي احساس عجز كامل ميكني. درد عشق هم همين است. زيرا تو ميخواهي هر كاري را براي معشوقت انجام دهي اما ميفهمي كه كاري از دستت بر نمي آيد. اما عشق يعني همين كه تمام فكرت؛ خدمت به ديگري باشد حتي اگر از عهده ات بر نيايد. تو نميتواني انساني را تصاحب كني. زيرا او يك شخص است. تصاحب فقط با اشياء ممكن است. اگر هنوز به دنبال تصاحبي؛ عشق تو شهوت است. اگر نتواني با معشوقت ساكت بماني؛ بدان كه هنوز عاشق نشده اي. تنها راه كسب عشق؛ از طريق همين عشق ميسر ميشود. هر چه بيشتر ايثار كني؛ بيشتر ميگيري. والاترين انسان كسي هست كه با عزمي شكست ناپذير؛ انتخاب كند. هر موجودي؛ يك سرود الهي است. بي همتا؛ منحصر به فرد؛ تكرار نشدني و غير قابل مقايسه. اگر بتواني تماماً و يك دل عشق بورزي؛ از عمق دلت؛ زندگي تو سرشار از شادي و احساس ميشود. نه تنها براي خودت بلكه براي ديگران هم. اصلاً تو براي دنيا بركت و نشاط خواهي شد. اگر عشقي احساس نميكني؛ تظاهر نكن. سعي نكن نمايش بدهي كه عاشقي. حتي اگر خشمگيني بگو كه خشمگين هستي و باش. ولي حقيقي باش. زندگي يك مسابقه و رقابت نيست .پس دليلي هم براي مقايسه خودت با ديگران وجود ندارد. هيچكس نميتواند تو را تغيير دهد. تنها خودت قادر به تغيير خودت هستي. اصيل بودن و واقعي بودن نهايت زيبايي است. اصيل بودن يعني واقعي بودن. خنده هايت، گريه هايت، نفرتت و عشقت و همه زندگيت بايد واقعي باشد تا اصيل باشي. آنان كه طمع كارند؛ براي پر كردن احساس تهي بودنشان بارها و وزنه ها را با خود حمل ميكنند

Thursday 10 January 2008

بد میندیش



انسان تا زنده است، هم امید هست که نیکوکار شود و هم بید آن میرود که پشت بر نیکی‌ کند، لذا ثمری ندارد اگر نیکوکاران مغرور بر اعمال خویش شوند

غرور قسمتی‌ از بد اندیشی‌ است که به بد کرداری ختم خواهد شد و نهایتأ از آن انسان نیکوکار چیزی جز یک تصور خیالی از خود و غروری کاذب نخواهند ماند

مولا در خطبه صد و نود دو خود میفرماید: عبرت گیرید به آنچه خداوند با ابلیس انجام داد، در آنهنگام که اعمال و عبادات طولانى و تلاش و کوششهاى او را که شش هزار سال بندگى خدا را کرده بود و فقط به خاطر ساعتى تکبر ورزیدن بر باد داد ... او را از بهشت راند كه حکم خداوند در باره اهل آسمان و زمین یکى است


Tuesday 8 January 2008

روح مهاجر


در زندگي به جاي شناور بودن شناگر باشيم



نه در حالتي بمان . نه در جايي . همواره روحي مهاجر باش به سوي مبدا
به سوي انجا که مي تواني انسان باشي
به سوي انجا که مي تواني عاشق باشي . به سوي انجا که مي تواني از انچه هستي
و هستند فاصله بگيري و اين رسالت دائمي توست
...

Thursday 3 January 2008

نان و پنير و گردو


يكى از يادگاريهاى دوران دانشجويى و غربت، نان بود! حسابى هوس نان تازه و بوى نان تازه كرده بوديم و هر نانى ميخرديم بى بو و بى مزه تر از قبلى! بجاى حسرت خوردن آستين بالا زديم و حاصلش نان خوشمزه و تازه و خوش بوى ايرانى بود. كم كم نان جو و سبوس دار هم درست كرديم و هنوز به عادت گذشته روز هاى تعطيل نان تازه درست مى كنيم. غذاى سحر منهم رسما از همين نان و پنير و گردوست

اما در پخت این نان همه فکرم به این بود
که کسی‌ را گفتند: چگونه اي؟
گـفـت: نان خداي مي خورم، و
فرمان شيطان مي برم
...