گر بر در دیر مینشانی ما را ... گر در ره کعبه میدوانی ما را
...
اینها همگی لازمهی هستی ماست ... خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را
***
روزی به ابوسعید ابوالخیر گفتند: فلان کس بر روی آب میرود!گفت: سهل است! وزغی و صعوهای (پرنده کوچک آوازخوان) نیز به روی آب میرود. گفتند که فلان کس در هوا میپرد! گفت: زغنی (نوعی پرنده از راستهٔ بازها) و مگسی در هوا بپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست
...
مرد آن بود که در میان خلق بنشیند
و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند
و با خلق در آمیزد
و یک لحظه از خدای غافل نباشد
***
آنروز که آتش محبت افروخت ... عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
...
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز ... تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
...
ابوسعید ابوالخیر