Monday 25 April 2011

هر آینه‌ای که غیر حسن تو بود خواند خردش سراب صحرای فریب


گر بر در دیر می‌نشانی ما را ... گر در ره کعبه میدوانی ما را
...
اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست ... خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را

***

روزی به ابوسعید ابوالخیر گفتند: فلان کس بر روی آب می‌رود!گفت: سهل است! وزغی و صعوه‌ای (پرنده کوچک آوازخوان) نیز به روی آب می‌رود. گفتند که فلان کس در هوا می‌پرد! گفت: زغنی (نوعی پرنده از راستهٔ بازها) و مگسی در هوا بپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست
...
مرد آن بود که در میان خلق بنشیند
و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند
و با خلق در آمیزد
و یک لحظه از خدای غافل نباشد


***

آنروز که آتش محبت افروخت ... عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
...
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز ... تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
...

ابوسعید ابوالخیر