Friday, 4 March 2011

برآی ای آفتاب صبح امید


چشمانم فقط بارانی نیست ، وجودم تشنه باران است، امشب باید زیر باران تطهیر کنم جانم را، که هر چه کشیدم از دوری تو نبود! از دوری من است نازنین
...
سوختن و بیقراری در عشقت را دوست دارم خاکستر جانم را تو به باد ده
...
نمیدانم چگونه دل‌ سنگ و سینه تنگم در عشق تو ذره ذره آب شده ؟  اینهمه شیدائی و عاشقی را براستی چگونه در خود جای داده؟
...
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
...
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
...
اما نازنینم هجرانت کمر شکن است و کوهی از غم
...
بگذار فریاد برآرم که جان نفس دیگر نمانده و دارم خورد میشوم
...
گوشه گیران انتظار جلوه خوش می‌کنند
...
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن
...
عمر به فراغت گذشت نازنین، به فریاد عاشقانت رس که حتی لحظه لحظه‌ها را هم میشمارند
...
فلاور
...
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
...
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست