هر چه میشناختم، نبود
و
!هر چه بود، نشناختم
امشب من آنچه را که شناخت، می پنداشتم به آبش انداختم
هر چه من آن بودم، امشب دانستم که نبودم
آنچه را که میبایست نور آمد و آنچه را که نمیبایست دود
فلاور
ای یار مرا غم تو یارست ... عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم ... عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران ... خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن ... هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بیقرارم ... کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده ... زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو ... جز درد مرا چه یادگارست
انوری