بیستون فریاد میدارد زحسرت کای دریغ ... از نظرها شور شرینکاری فرهاد رفت
هر زمان آید زمرغان گرفتار این خبر ... در قفس ماندیم و از ما بی خبر صیاد رفت
دید صیادی بود از بهر صیدش در کمین ... هر طرف آهوی زخمی بهر استمداد رفت
جاهل از آز و طمع در قید نام و جاه ماند ... عارف و آزاده از وارستگی زین خاکدان آزاد رفت
شیوه ی ظالم ستیزی در نظرها زنده شد ... بر زبان هر جا که نام کاوه ی حداد رفت
شاهد شادی نشد هرگز به چشمی جلوه گر
زان ستمهایی که "عاشق" بر دل ناشاد رفت
فلاور
بهمن ۱۳۸۹