Friday, 15 January 2010

گنجینه راز ... هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

عشقم نثار هموطنانم، کشورم، خاکم، مردمم، عرب، فارس، آذری، کرد، بلوچ، گیلکی، مازندرانی، ترکمن، لر و همه و همه

خداوندا کشور و مردمم را یکپارچه و متحد ساز و تفرقه و نفاق را از سرزمینم دور ساز

عشق و تحمل به یکدیگر را به همه ما ارزانی‌ دار

بار الها، عبادت معنویم را بخشش عشق قرار داه

باشد که فقط یک مسیحی،‌ یا یک کلیمی، یا یک مسلمان، یا یک زرتشتی و یا ... نباشیم بلکه خود تجسمی زنده از عیسی و موسی و ابراهیم و محمد و زرتشت و ... باشیم

انسانی‌ باشیم در خور "اشرف مخلوقات" خطاب گرفتن



الاهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را
فروزان کن چراغ مرده‌ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چو در هر کنج، سد گنجینه داری
نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ

وحشی
...