Sunday 21 June 2009

چه کنم حرف دگر جز انصاف، حق، عشق و حريت یاد نداد استادم



اين روز ها در دل من شام غريبان برپا است

چقدر دلم براى پدر تنگ شده، كسى كه تا وقتى بود كمتر ديدمش، اما وقتى به آسمان بال كشيد حضورش پر رنگتر شد. دردها شدت گرفته، نزول انسانيت به پايين ترين درجات و مظلوميت به بالاترين درجات و از بسيارى اندوه ، آب دهان در گلو گره شده و چشم در طلب فريادرسى به اطراف مى‏نگرد ، وقتى كه بغض را در گلو فرو ميدهم، هنگامى كه نيست تا ببيند چقدر به حمايتش احتياج دارم، آن زمان كه سياهى شب ماندگار ميشود و گويى خورشيد به اين زودى ها خيال طلوع ندارد، سراغ تنها يادگارهايش ميروم، كتابهايش، ياداشتها و نوشته هاى جسته و گريخته اش كه هنوز بوى پدر ميدهد. بوى انسانيت، بوى شهامت و دلاورى، بوى حريت، بوى نيكوكارى، بوى آزاده بودن و روح بزرگ او...صدايش در گوشم طنين مى افكند


دخترم، انسان بودن آسان نيست و دشوارتر از آن انسان ماندن است. جنگ مكن مگر با آنكه با تو بجنگد ، دخترم، وصيت على(ع) به پسرانش اين بود كه هميشه سخن حق بگوييد، ظالم را دشمن و مظلوم را ياور باشيد. اگر از برخورد و رفتار ظالم بر مظلوم راضى باشى، تو نيز در ظلم آنان شريك هستى. دخترم، على (ع) به مالك فرمود با مردم منصف باش و مهربان، چونان حيوانى درنده مباش كه خوردنشان را غنيمت شمارى ، زيرا آنان دو گروهند يا همكيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش. دخترم مي بينى، على (ع) مردم را بر مبنى كيش و انديشه از هم جدا نمي دانست


دخترم چون حسين(ع) آزاده باش، و...
دخترم، يكتا پرست باش و موظب باش كه آدمهاى دور و برت تبديل به بت نشوند. ستايش فقط مخصوص خداست و بس. انسان مخلوق خداست و هشيار باش كه انسانها را تبديل به بت نكنى! كه بيشترين فسادها از فقر و بت پرستى و انسان پرستى آغاز مى شود






در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی ز مردن نهراس
مردار شود هر آنکه او را نکشند