Monday 28 January 2008

بوى پيراهن يوسف



آقا يوسف، من اينجام، مى بينى يوسف، مى بينى چه كردى؟


من اين حرفهام را به كى بگم يوسف؟


تو گوش كى نجوا كنم، يوسف؟


اين انصافه؟ اين انصافه؟؟!! خوب، خودته را بمن نشون بده


خودتو بمن نشون بده


منكه ميدونم اينتو نيستى


اينتو نيستى


تو كجايى؟


تو شكم كوسه؟


من با اين دل چه كنم؟


من با اينحال چه كنم؟


من اين غصه را با كى تقسيم كنم؟


من با چه قوتى اينهمه راه را بيام، كه چى؟


ديگه دارم اذيت ميشم! ديگه وقتشه بخوابونم تو گوشت پسر! بچه جون من خستم


از من پيرمرد چه انتظارى دارى؟


خودت را بمن نشون بده! آخه من، با اين يه تيكه حلبى(پلاك) چى كار كنم؟


برين كنار! برين كنار! شما را به مقدسات بگذاريد ببينمش


بذارين تا چشمام جون دارند، ببينمش


آهاى يوسف! من اينجام




قسمتى از ديالوگ بوى پيراهن يوسف - اثر ابراهيم حاتمى كيا