Thursday, 22 October 2009

نشستن در کوی مهر

الهی! در جلال، رحمانی؛ در کمال، سبحانی؛ نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی؛ نه کس به تو ماند و نه به کس مانی؛ پیداست که در میان جانی، بلکه زنده به چیزی است که تو آنی


الهی! دیگران مست شرابند و من مست ساقی. مستی ایشان فانی است و از من باقی


الهی! با بهشت چه سازم و با حور چه بازم؟ مرا دیده ای ده که از هر نظری بهشتی سازم


الهی! نَفَسی ده که حلقه بندگی تو در گوش کند و جانی ده که زهرِ حکمت تو نوش کند


الهی! محبت تو گلی است، محنت و بلا خار آن؛ آن کدام دل است که نیست گرفتار آن؟


الهی! در دلِ دوستانِ تو، نور عنایت پیداست و جان ها در آرزوی وصال تو حیران و شیداست. چون تو مولا که راست؟ و چون تو دوست کجاست؟

بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآ


گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ


این درگه ما درگه نومیدی نیست


صدبار اگر توبه شکستی بازآ




خدايا! مرا به كه وا مي گذاري؟ آيا به خويشاوندي كه پيوند خويشاوندي را خواهد گسست؟ يا به بيگانه كه بر من بر آشفتد؟ يا به كساني كه مرا به استضعاف و استثمار كشانند؟ در صورتي كه تو پروردگار من و مالك سرنوشت مني؟

مرا بر مشكلات روزگار، و كشمكش شب ها و روزها ياري فرماي! و مرا از رنج هاي اين جهان و محنت هاي آن جهان نجات بده و از شر بدي هايي كه ستمكاران در زمين مي كنند نگاه بدار



ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر باز
هم در خود تماشا می رویم

راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته یکتا می رویم

هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدانک هر دمی ما می رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم

اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می رویم

همت عالی است در سرهای ما
از علی تا رب اعلا می رویم

رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می رویم

ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی‌ما می رویم

ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می رویم
مولوی
...
گفتم: رجب از دستم رفت. گفت: فرصت هست. گفتم: شب های رمضانم تباه شد. گفت: وقت داری. گفتم: شب های قدرم را بگو. لبخندی زد و گفت: امیدوار باش. گفتم: به کجا؟ به طرفم برگشت و گفت: به امروز؛ امروز که عرفه است