دلم را در ذره ذره خاکش جا گذاشته ام
عطر کوچههایش مستم میکند
و لبخند کودکان و مردمش پر شورم
اینجا سرزمین غریبیست
و مردمش غریب تر
نمی توان آن را شناخت ، باید آن را زندگی کرد
چگونه مردمی هستند اینان که دلهایشان پر درد و دستهایشان خالیست اما در گوشه کلبه ی کوچک خود ، سیر دو عالم میکنند ؟
به ظاهر خانههایشان محقّر، اما وسعت کاشانههایشان بی همانند
در شگفتم از این مردم که دستانشان خالیست و چنین دلهایشان غنی! کاش همیشه اینجا میماندم
دور از این خاک، همچون پرندهای شدهام که به قفس عادت کرده و احساس آزادی میکند
... ... دلم میخواهد ... ... ... ... ...