Friday, 2 December 2011

دل جا مانده



دلم را در ذره ذره خاکش جا گذاشته ام

عطر کوچه‌هایش مستم می‌کند

و لبخند کودکان و مردمش پر شورم

اینجا سرزمین غریبیست

و مردمش غریب تر

نمی توان آن را شناخت ، باید آن را زندگی کرد



چگونه مردمی هستند اینان که دل‌هایشان پر درد و دست‌هایشان خالیست‌ اما در گوشه کلبه ی کوچک خود ، سیر دو عالم میکنند ؟

به ظاهر خانه‌هایشان محقّر، اما وسعت کاشانه‌هایشان بی‌ همانند

در شگفتم از این مردم که دستانشان خالیست و چنین دلهایشان غنی! کاش همیشه اینجا میماندم

دور از این خاک، همچون پرنده‌ای شده‌ام که به قفس عادت کرده و احساس آزادی می‌کند

... ... دلم میخواهد ... ... ... ... ...