و همه اجرها در گمنامیاست ... چگونه در بند خاک بماند، آنکه پرواز آموخته است و راه را می شناسد؟
و چگونه از جان نگذرد، آن که می داند جان، بهای دیدار است؟
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
...
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
...
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
...
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
...
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
...
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
...
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
...
تو قاف قرار من و من عین عبورم
...
بگذار به بالای بلند تو ببالم
...
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
قیصر امینپور
...
...
خدیا!من دلسوخته ام
از دنیا وارسته ام
و از همه چیز خود دست شسته ام
و دیگر از کسی بیمی ندارم
و دلیلی ندارم که تسلیم ظلم و کفر شوم
من می سوزم تا راه حق را روشن کنم
شهید محمد سبزی