گاهی مرهون الطاف دوست میشوی، اما متوجه نمیشوی چون او اعلام نمی دارد! حضور دارد اما ظهور ندارد
Friday, 31 December 2010
Saturday, 18 December 2010
فرصتها پرشتابند
گاهی از آدم پرسیده میشود: آیا به شانس اعتقاد داری؟ به نظرم شانس همان میزان بهره وری ما از فرصت هاست. میگویند: آدمی زاییده فرصت هاست و فرصتها در بستر زمان تعریف شده اند! اما همیشه این فرصتها به پیروزی ختم نمیشود و ترس از شکست پای آدم را برای بسیاری از فرصتها سست میکند. گرچه در ابتدا سخت به نظر میرسد اما یک تعادل خوب بین شکست و پیروزی الزامی است، اگر تمام وقت پیروز باشیم، تجربه چندانی حاصل نمیکنیم؛ گاهی برخی از درسهای سخت زندگی، از همین شکستها حاصل میشود
Monday, 13 December 2010
غم آشنای غمهای نهان
از ابتدای دهه خواستم این مطلب را بنویسم، اما چنان فشار سنگینی بر قلبم هربار میآورد، که تحمّل دردش آسان نبود. قلبم چون کبوتری که در چنگال عقابی اسیر شده باشد بال و پر میزند، اما رهایی نیست ... در بین فجایع کربلا، دخت کوچک امام و آنچه بعد از امام بر خاندان او حادث شد، قرارم را میگیرد ... رنجنامه این دختر و عمه اش پس از پدر، چون طوفانی سهمگین، یاد فصلهای پر حادثه کودکی و نوجوانیم را ورق میزند ... امان از این دنیا و نامهربانان ... گفت مهرباني صفت بارز عشاق خداست ، نمیدانست که شهر دیر زمانیست از عاشق خالیست
... ...
... ...
چه شد ای ماه که امشب به زمین آمدهای ... خوش سراغ من ویرانه نشین آمده ای
از جمال تو منوّر شده کاشانه ی ما ... رونقی یافته از روی تو ویرانه ما
ای پدر جان که بریده است سر از پیکر تو ... زده از کینه شرر بر جگر دختر تو
شکوهها با تو زبیداد ستمگر دارم ... قصهها با تو از این قوم بداختر دارم
از همان روز که گشتی تو جدا از بر ما ... چه بگویم که چه آورد فلک بر سر ما
ما شدیم از ره بی داد سوی شام روان ... دست و پا بسته به زنجیر ستم پیر و جوان
ای پدر جان دگر از سیلی بیداد مپرس ... جان بابا دگر از این دل ناشاد مپرس
مرو ای جان پدر بار دگر از بر من
نظری کن بدل خسته و چشم تر من
فلاور
رویای شیرین
شد آن کودک در خرابه چون بخواب ... دید در رویای شیرین روی باب
با زبان کودکی آن غم آشنا ... با پدر آمد چو بلبل در نوا
لب به تشریح پریشانی گشود ... با پدر شیرین زبانیها نمود
با پدر میگفت آن شیرین زبان ... قصه جانسوز غمهای نهان
کای پدر شد پای من پر آبله ...بس دویدم در قفای قافله
تازیانه بر سر و رویم زدند ... ضربهها بر دست و بازیوم زدند
گشته مجروح از مغیلان پای من ... خسته شد از طول راه اعضا ی من
در طریق کوفه تا شام خراب ... شد دلم از آتش محنت کباب
ناگهان زان خواب خوش بیدار شد
بسکه شاد از لذت دیدار شد
فلاور
حسین، كربلایی نیست، جهانی است. حسین، چشمه ای از حقیقت و حرّیت است كه تا ابد كام تشنگان آزادی را سیراب می سازد. حسین مرگ را «پل عبور» و «بقا» را در «فنا» و «پیروزی» را در «شكست» و «زندگی» را در «مرگ» می دید و «ماندن» را در «رفتن» و «حضور» را در «غیبت» می شناخت و «شهادت» را «حضور جاودانه در تاریخ» می دانست ... «اشك»، زبانِ دل است و «گریه»، فریاد عصر مظلومیّت
Subscribe to:
Posts (Atom)