Monday, 13 December 2010

غم آشنای غمهای نهان

از ابتدای دهه خواستم این مطلب را بنویسم، اما چنان فشار سنگینی‌ بر قلبم هربار می‌‌آورد، که تحمّل دردش آسان نبود. قلبم چون کبوتری که در چنگال عقابی اسیر شده باشد بال و پر میزند، اما رهایی نیست ... در بین فجایع کربلا، دخت کوچک امام و آنچه بعد از امام بر خاندان او حادث شد، قرارم را می‌گیرد ... رنجنامه این دختر و عمه اش پس از پدر، چون طوفانی سهمگین، یاد فصل‌های پر حادثه کودکی و نوجوانیم را ورق میزند ... امان از این دنیا و نامهربانان ... گفت مهرباني صفت بارز عشاق خداست ، نمیدانست که شهر دیر زمانیست از عاشق خالیست
... ...

رنجنامه آن کودک خردسالی که نور چشمان پدر بود

چه شد ‌ای ماه که امشب به زمین آمده‌ای ... خوش سراغ من ویرانه نشین آمده ای


از جمال تو منوّر شده کاشانه ی ما ... رونقی یافته از روی تو ویرانه ما


ای پدر جان که بریده است سر از پیکر تو ... زده از کینه شرر بر جگر دختر تو


شکوه‌ها با تو زبیداد ستمگر دارم ... قصه‌ها با تو از این قوم بداختر دارم


از همان روز که گشتی تو جدا از بر ما ... چه بگویم که چه آورد فلک بر سر ما


ما شدیم از ره بی‌ داد سوی شام روان ... دست و پا بسته به زنجیر ستم پیر و جوان


ای پدر جان دگر از سیلی‌ بیداد مپرس ... جان بابا دگر از این دل‌ ناشاد مپرس


مرو ‌ای جان پدر بار دگر از بر من
نظری کن بدل خسته و چشم تر من
فلاور


رویای شیرین


شد آن کودک در خرابه چون بخواب ... دید در رویای شیرین روی باب


با زبان کودکی آن غم آشنا ... با پدر آمد چو بلبل در نوا


لب به تشریح پریشانی گشود ... با پدر شیرین زبانیها نمود


با پدر می‌‌گفت آن شیرین زبان ... قصه جانسوز غمهای نهان


کای پدر شد پای من پر آبله ...بس دویدم در قفای قافله


تازیانه بر سر و رویم زدند ... ضربه‌ها بر دست و بازیوم زدند


گشته مجروح از مغیلان پای من ... خسته شد از طول راه اعضا ی من


در طریق کوفه تا شام خراب ... شد دلم از آتش محنت کباب


ناگهان زان خواب خوش بیدار شد
بسکه شاد از لذت دیدار شد
فلاور



حسین، كربلایی نیست، جهانی است. حسین، چشمه ای از حقیقت و حرّیت است كه تا ابد كام تشنگان آزادی را سیراب می سازد. حسین مرگ را «پل عبور» و «بقا» را در «فنا» و «پیروزی» را در «شكست» و «زندگی» را در «مرگ» می دید و «ماندن» را در «رفتن» و «حضور» را در «غیبت» می شناخت و «شهادت» را «حضور جاودانه در تاریخ» می دانست ... «اشك»، زبانِ دل است و «گریه»، فریاد عصر مظلومیّت