Friday, 26 November 2010

عشق رخ یار



مشتاق تو از دست دهد ملک جهان را
از عشق رخت پاره کند پرده ی جان را

نازم سر او را که به سودای تو جان داد
جان داد و رها کرد غم سود و زیان را

هر دم که تو در دیده ی من جلوه نمایی
خواهم که بر آن جلوه دهم کون و مکان را

آن زنده دلی‌ را که بود از تو نشانی
دیگر نپسندد به جهان نام و نشان را

تا از سر جان عهد مودت بتو بستم
یکباره شکستم همه عهد دگران را

پا از سر این کو نکشد عاشق مشتاق
حاشا زکف ارزان دهد این مهد امان را


فلاور



آفتابی در شبی گم کرده ام