آن انتظارهاي مکرر تمـــــــام شد
شام هجـــــران ميدهد بـــــــوي نسيم صبح وصــــل
اين نسيم است از کدامين سو و اين بو، بوي کيست
احساسی که در جنوب دارم، قابل توصیف نیست. احساسیست که برای درکش حس لازم است و در قالب کلمات گنجیده نمیشود. محرومیت جنوب غریبانه ست و هرچقدر دستت را برای مساعدت و آبادی دراز تر کنی، از آن دورتر و دورتر میشوی. اما لبخند گرم و نیکو سرشتی مردم این خطه، شعله امید را در دلت روشن میکند و به فردا و آینده امیدوار میشوی و تمام خستگی تنت گرفته میشود
هنگامی که در تخت جمشید راه میروی، احساس میکنی که به عمق تاریخ قدم گذاشته ای. فخر و شکوه و آتش و جنگ و ویرانی و هراس و شجاعت و هوشیاری، در جلوی چشمانت به رقص در میآیند. به جنوب که میروی حماسه رشادتهای معاصر و عمق عشق و جوانمردی و ایثار و از خودگذشتگیها در جلوی چشمانت پر نور جلوه میکنند
ندیدم آیینه ای چون لباس خاکی ها
همان قبیله که بودند غرق پاکی ها
و آن هنگام که گمشدهای داری ، دیگر این حس و شور را وصفی نیست. وقتی سر مزارش میروی و خاک از قاب عکس و سنگش میشویی میدانی که او آنجا نیست. حضورش را حس نمیکنی. دست بر گردن آویزی که او برای آخرین بار به تو یادگار داد میکشی، و آن هنگام است که واقعيت را آنچنان محكم بر ذهن و جانت فرود می آورد كه ناگهان احساس مي كني زير آوار مانده اي و مطمئن میشوی که او اینجا نیارمیده است. اما هنگامی که به جنوب قدم میگذاری عطر وجودش را چون پیراهن یوسف استشمام میکنی و به هر سو مینگری حضورش را از عمق جان احساس میکنی. این معجزه آن خاک است
شام هجـــــران ميدهد بـــــــوي نسيم صبح وصــــل
اين نسيم است از کدامين سو و اين بو، بوي کيست
احساسی که در جنوب دارم، قابل توصیف نیست. احساسیست که برای درکش حس لازم است و در قالب کلمات گنجیده نمیشود. محرومیت جنوب غریبانه ست و هرچقدر دستت را برای مساعدت و آبادی دراز تر کنی، از آن دورتر و دورتر میشوی. اما لبخند گرم و نیکو سرشتی مردم این خطه، شعله امید را در دلت روشن میکند و به فردا و آینده امیدوار میشوی و تمام خستگی تنت گرفته میشود
هنگامی که در تخت جمشید راه میروی، احساس میکنی که به عمق تاریخ قدم گذاشته ای. فخر و شکوه و آتش و جنگ و ویرانی و هراس و شجاعت و هوشیاری، در جلوی چشمانت به رقص در میآیند. به جنوب که میروی حماسه رشادتهای معاصر و عمق عشق و جوانمردی و ایثار و از خودگذشتگیها در جلوی چشمانت پر نور جلوه میکنند
ندیدم آیینه ای چون لباس خاکی ها
همان قبیله که بودند غرق پاکی ها
و آن هنگام که گمشدهای داری ، دیگر این حس و شور را وصفی نیست. وقتی سر مزارش میروی و خاک از قاب عکس و سنگش میشویی میدانی که او آنجا نیست. حضورش را حس نمیکنی. دست بر گردن آویزی که او برای آخرین بار به تو یادگار داد میکشی، و آن هنگام است که واقعيت را آنچنان محكم بر ذهن و جانت فرود می آورد كه ناگهان احساس مي كني زير آوار مانده اي و مطمئن میشوی که او اینجا نیارمیده است. اما هنگامی که به جنوب قدم میگذاری عطر وجودش را چون پیراهن یوسف استشمام میکنی و به هر سو مینگری حضورش را از عمق جان احساس میکنی. این معجزه آن خاک است
خدایا مخواه که زمینگیر شوم و نتوانم در آسمان اوج بگیرم و بال پروازی دیگر به سویت نباشد
...
...