Tuesday 19 May 2009

ساربان



يادت هست بابايى

از سپيدارهاى كنار راه كه با باد مى رقصيدند، با هم گفتيم

از سهراب كه گفتم، گفتى: ميخواهى دلم را بشكنى و گريه ام بياندازى؟

گفتم: نه بخدا! نه دخترم! اين روز ها كسى را دوست داشتيم

اين روزها دلتنگى

تنهايى! تنها! تمام عمر ما به همين سادگى گذشت

هر كه رفت پاره اى از دل و جان ما را با خود برد


...و اما بابايى

نيستش

نميدونم كجاست

چه ميكنه

ولي ميدونم كه ندارمش

هيچ وقت نخواستم كه تورو با چشمات به ياد بيارم

نمي خواستم كه تورو توي گمترين آرزوهام ببينم

نمي خواستم كه بي تو به ديوارا بگم هنوزم دوستت دارم

آخه توي هول و ولاي پريشوني تورو نداشتن

اي بي مروت

ديگه دلي ميمونه

كه جور دل كبوتر بتپه كه با شما از جون زندگيش بگه

بگه كه هنوز زنده است

هنوز زنده است


اگه صدا صداي منه

نفس اگه نفس تو

بذار كه اون خوش غيرتاش بدونن

كه دل

دل بابايي ديگه دل نيست

ديگه دل نميشه

نه ديگه اين واسه ما دل نميشه