Tuesday, 27 May 2008

امید و نومیدی

خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آنرا کلید


به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید

بهر سو دست شوقی بود بستی
بهر جا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک آلود از تست

نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی

غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشه‌ی اندیشه را سوخت

دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
بسوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگانرا مومیائی
شوم در تیرگیها روشنائی

دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری

بهر آتش، گلستانی فرستم
بهر سر گشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است